شنبه، مهر ۸

کلم بروکلی را ریخت توی ماهیتابه تا سرخ شود بعد هم گوشت خوک را اضافه می کرد و رویشان شیر می ریخت و در نهایت همه اینها را می ریختیم روی پاستا و می خوردیم. بعد از یک هفته آمدن به این خانه اولین باری بود که داشتم با همخانه ام معاشرت می کردم. صبح آمد در اتاق را زد و پرسید  می خواهی ناهار را باهم بخوریم؟ چند بار پشت سر هم گفتم آره آره حتما و بعد در همان لحظه  پیش خودم فکر کردم که نباید آنقدر ذوق و شوق از خودم نشان می دادم.

همخانه ام جلوی گاز ایستاده بود و انگار که مشغول آشپزی در برنامه تلویزیونی باشد مواد لازم را بعد  از گفتن مقدار دقیق شان می ریخت توی ماهیتابه. همین طور که کلم بروکلی و گوشت را زیر و رو می کرد از تجربیاتش در این هفت سالی که اینجاس برایم می گفت. داشت می گفت نان را از کجا بخرم و میوه و سبزی را از کجا و مرغ و گوشت را از کجا. داشت انواع  پاستا را با شماره هایشان برایم توضیح می داد و می گفت هر شماره و اندازه را با چه موادی مخلوط کنی بهتر می شود. از مسافرت هایی که توی این هفت سال رفته بود و از  اینکه با دوست پسر ایتالیایی اش چه طور آشنا شده تعریف می کرد. بیشتر کلمه های فارسی یادش رفته بود. برای گفتن کلمه ها تقلا می کرد و به خودش فشار می آورد بعد در حالی که انگشت اشاره اش رو به من بود بشکن می زد و چشم هایش را تنگ می کرد، قیافه آدم پرسشگر را به خودش می گرفت. اگر کلاه کابوها سرش بود و در همان لحظه از توی جیب بغلش هفت تیرش را در می آورد و  رو به من می گرفت خیلی بیشتر بهش می آمد.

بشقاب هایمان را گذاشت بغل ظرف آبکش پر از پاستا. یک قاشق توی بشقاب من می ریخت و یک قاشق توی بشقاب خودش. در نهایت محتویات ماهیتابه را بهشان اضافه کرد و رویشان هم پنیر پارمسان ریخت. اولین قاشق را خوردم واز مزه ای که یکدفعه توی دهانم پخش شد بدم آمد. بی خیال گفتن "چه خوشمزه شده"  که از قبل آماده کرده بودم شدم. می خواستم دو سه  قاشق دیگر بخورم و بگویم سیر شده ام اما فکر کردم برای بار اول خوبیت ندارد. گفتم که بقیه اش را بعدن می خورم.

ظرف ها را گذاشتیم توی سینک و من  گفتم که می شورم شان. صدای همخانه ام از پشت سر می آمد که داشت درباره پدر و مادر و برادرش حرف می زد و از دلتنگی هایش توی این یک سالی که نرفته ایران می گفت. به جز صداهایی که هر پنج دقیقه یک بار می خواستم به کمک شان تعجب و علاقه ام را نسبت به حرف هایش نشان دهم حرف دیگری نزدم. نداشتم که بزنم.  یا می گفتم ئه جدی؟ یا می گفتم ئه چه جالب. داشتم سعی می کردم بگویم که حواسم هست اما از یک جایی به بعد علاقه ام را به کل از دست دادم. داشتم سعی می کردم مثل همخانه ام به حرف ها خیلی بخنددم که به طرفم قوت قلب بدهم. داشتم سعی می کردم اجزای صورتم موقع خندیدن مصنوعی به نظر نرسند. موقع خندیدن خودم را جلوی دوربین مرضی می دیدم  که  بهم می گفت بخند و هر بار که می خندیدم می گفت مصنوعی نه طبیعی بخند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر