خیابان ولیعصر را داشتیم با مرضی میرفتیم
پایین که مرضی گفت بروم برایش پفک نمکی بخرم. گفت خودش هم میرود پاساژ صفویه
مغازهها را نگاه میکند. دیگر بهش نگفتم خب صبر کند با هم برویم. رفتم توی سوپر و
گفتم یک بسته پفک نمکی. روی پیشخان جعبه کراسان هم بود. گفتم یک دانه هم از این.
فروشنده رفت توی انبار و بعد از یک ربع پفک را آورد. بچه ای آمد پفک را از دستم
قاپید و رفت بغل مامانش، هرچی خواستم بگویم ای بابا خانم جان پفک را از دست بچه
بگیر رویم نشد. به آقای فروشنده گفتم یک دانه دیگر بدهید و با سر اشاره کردم به
بچه که یعنی دیدید که از دستم گرفت. پفک و کراسان با هم شد هزار و صد و پنجاه
تومان. پولم دو تا پانصدی بود گفتم بگذارید بروم بیاورم. از سوپر آمدم بیرون
و دیدم مرضی دارد میدود. سرش را برگرداند و نگاه مان به هم افتاد و همهچیز
مثل فیلم های سینمایی، اسلوموشن شد دست هایش را مثل دوندهها دوطرف تنش مشت
کرده بود. دوید آن طرف خیابان. چرا داشت میدوید؟ چشمم افتاد به گشت
ارشاد دم پارک ملت، فکر کردم خب مانتویش که بلند است، مشکلی ندارد ولی چرا دارد آن
سمتی میدود. دوباره برگشت نگاهم کر.د توی نگاهش نمیدانم چی بود اما مثل یکی از
عکس هایش شده بود، همانیکه بشقاب استامبولی جلویش است. دیدمش که رفت وسط خیابان و
پرید جلوی اتوبوس.
دارم برای همخانه ام توضیح میدهم که از وقتی
آمدهام اینجا خوابم خیلی کم شده است. ساعت 12 میخوابم و هفت و نیم بیدار میشوم.
میگویم اصلا احساس خستگی نمیکنم با اینکه همه ش پشت لپ تاپم. میگوید خودش وقتی
آمده بود همه ش روزها میخوابید. میگویم من اینجوری نیستم اصلا خوابم نمیآید.
میگویم مامانم هم همین طوری است، وقت هایی که ما میرویم پیششان دیرتر از همه میخوابد
و در طول شب هم هی راه میرود. از اینجا به بعدش را به همخانه ام نمیگویم. دلیلی نمیبینم بخواهم مامان را برایش توضیح بدهم. میرود توی حیاط بعد دوباره میآید توی
آشپزخانه کابینت ها را باز و بسته میکند و صدایش میآید که دارد قربان صدقه مان
میرود. مهم نیست برایش که ما خواب باشیم یا نه. بشنویم یانه. یکبار دیدمش که توی
تاریکی آمده سرش را چسبانده به بالشم دارد سعی میکند ببیند بیدارم یا خواب.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر