یکشنبه، آبان ۲۱



یک کم توی میدان چرخیدیم و بعد من استرس رفتن گرفتم. ساعت یازده بود و ترسیدم که اتوبوس گیرم نیاید. خودم را می دیدم که دارم توی خیابان های تاریک با ترس و لرز راه می روم  و هربار پشت سرم را نگاه می کنم ببینم کسی تعقیبم می کند یا نه. از دوستم خداحافظی کردم و رفتم سمت خیابانی که  اتوبوس شماره 63 ایستگاه داشت. هر چه قدر می رفتم تصویر خیابان ها و کوچه ها ناآشناتر می شد. هی این طرف و آن طرف را نگاه می کردم که مغازه یا تابلوی آشنایی که قبلن دیده باشم ش پیدا کنم اما نبود که نبود. اگر تابلویی می دیدم حتمن یک ذره از آن آشوبی که توی دلم راه افتاده بود کمتر می شد. همینجور فکرهای شوم داشت هجوم می آورد به  مغزم. خب موبایلت هم که شارژ ندارد اگه اتفاقی بیافتد هم نمی توانی زنگ بزنی به کسی. اگر ساعت دوازده شود و دیگر هیچ اتوبوسی پیدا نکنی آن وقت چی؟ پیاده می روی اینهمه راه را؟ از کدام طرفی باید بروی اصلن؟ اصلن چرا تا این موقع بیرون ماندی که حالا اینطوری شود؟ همین طور که به جان خودم افتاده بودم از خیابانی که تویش جرثقیل بود وزمین را برای ساختن خط تراموا کنده بودند، رد شدم و از میدان بزرگی سردرآوردم که  همیشه از توی اتوبوس می دیدمش. ناپلئون سوار اسب سفیدش جلوی موزه ای سفید با ستون های سنگی بزرگ ایستاده و اسب پاهایش را بلند کرده انگار که هر آن بخواهد راه بیفتاد و از بالای پله ها بیاید وسط میدان.
 یک کم توی میدان ایستادم و  به مجسمه نگاه کردم ببینم آن خیابانی که  اتوبوس ازش می گذشت و همیشه روبروی مجسمه را می دیدم کدام یکی از آن صدتا خیابان دور میدان است. اتوبوس شماره 63 را دیدم که داشت از وسط میدان رد می شد و می رفت توی خیابان روبه رویم. انقدر هیجان زده شدم که دست و پاهایم را گم کرده بودم می خواستم به مردم بگویم بدوئید جلویش را بگیرید من باید حتمن سوار آن اتوبوس شوم. بعد فکر کردم چه خوب میشد  اگر می توانستم داد بزنم که هی وایسا منو اینجا نذار وگرنه از استرس می میرم. تازه اگر هم داد می زدم و صدایم هم می رسید محال بود نگه دارد، اینها خارج از ایستگاه هیچ وقت نگه نمی دارند. چند وقت پیش مظلوم طور به راننده با دست اشاره کردم که نگه دارد محلم نداد.
همان طور که داشتم می دویدم اتوبوس توی ایستگاه نگه داشت  و من هنوز سر خیابان بودم. بعد هم درهایش بسته شد و پیچید توی خیابان دیگری. چندتا پسر بچه از کنارم رد شدند و سگ قهوه ای که همراهشان بود زل زد بهم، وقتی هم که  از کنارم رد شدند سگ برگشت نگاهم کرد. برایم جدید نبود، همه اینها را یک جای دیگر دیده بودم قبلن.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر