شنبه، آذر ۴

غم عالم توی قلبم جا گرفته


دختری که اتاقش را به من اجاره داده ایمیل زده بود که فردا صاحبخانه  مشتری می آورد خانه را ببیند. چون صاحبخانه نمی داند اتاقش را به من اجاره داده، خواهش کرده بود که نیم ساعت تا یک ساعتی را بروم بیرون تا صاحبخانه من را نبیند. تا چند وقت دیگر قراردادشان تمام می شود و وقتی قراداد تمام بشود، من هم باید بروم اما هنوز خانه پیدا نکرده ام. همین که خواندن ایمیل تمام شد یک غمی آمد سراغم که نگو. فردا می خواستم  طراحی تمرین کنم. طراحیم ضعیف است چون رشته ام هنر نبوده و کلاس طراحی هم نرفته ام. این چیزی ست که خودم قبل از اینکه  بقیه چیزی بگویند بهشان می گویم. داشتم فکر می کردم کجا بروم این یک ساعت را. حس آواره ها را داشتم. نزدیک سوپری که ازش خرید می کنم یک پارک خیلی بزرگ است که بیشترش چمن است، بیشتر شبیه زمین فوتبال است تا پارک. دورش را سیم خاردار کشیده اند و  از دور که نگاه کنی هر صدمتر صندلی می بینی. قبل از اینکه عزا بگیرم به خودم گفتم عیبی ندارد می روی توی پارک می نشینی.

پارک بزرگ تر از آنی ست که  قبلن فکر می کردم و توی تصوراتم بود. صاحب سگ ها برایشان توپ های پلاستیکی رنگارنگ پرت می کنند و سگ ها دوان دوان می دوند سمت توپ و این ده ها بار تکرار می شود انگار که قراردادی باشد بین سگ ها و صاحب هایشان. چند نفر با دوچرخه از کنارم رد شدند، ازشان عکس گرفتم که برای مرضی بفرستم. دوربین دیجیتالم را که فکر می کردم گمش کرده ام یا ازم دزدیده اند را دیروز ته کشو پیدا کردم. توی پارک پر پیرزن ها و پیرمردهایی ست که دست هم را گرفته اند و راه می روند یا روی صندلی نشسته اند و روزنامه می خوانند، قلاده سگ ها را می کشند یا زیر آفتاب چرت می زنند. اگر سرشماری کنند حتمن من جوان ترین آدم توی پارک هستم.
هرچه قدر تلاش می کنم که از خودم عکس بگیرم نمی شود یا فقط چشمم توی عکس ها می افتد یا دماغم. چند نفر نفس نفس زنان از کنارم رد شدند و  با تعجب نگاهم کردند. حتمن پیش خودشان گفتند چه از خودش خوشش می آید. بالاخره توانستم از صورتم  عکس بگیرم. سرم را کمی دادم عقب و درست شد. چند تا پسربچه از کنارم رد شدند و رفتند سمت تاب ها. نتیجه سرشماری آن طور که فکر می کردم نیست.

زنگ زدم خانه مامان اینا. مامان گوشی را برداشت. دوتایی باهم هی می گفتیم الو و آن یکی نمی شنید. دوباره شماره را گرفتم. آنور خط صدای دسته می آمد. هر دفعه زنگ می زنم خانه مامان اینا بدون اینکه حرف خاصی زده باشیم خداحافظی می کنیم. مامان بدون اینکه حرف هایم را گوش کند حرف خودش را می زند. هی قربان صدقه می رود و نمی گذارد حرف بزنم. هر سوالی که می کنم جوابش قربان صدقه است. دوست داشتم یک عالمه حرف داشته باشیم که بهم بزنیم اما نداریم. از اول تا آخر هی داریم حال و احوال می کنیم. بابا گوشی را گرفت. وقتی می خواهد با تلفن حرف بزند سمعک را درمی آورد چون وقتی گوشی را می گذارد دم گوشش سمعک بوق ممتد می زند. می پرسم خوبی و می گوید آره هوا خوبه، آفتابیه. می پرسم چه خبر چه کار می کنید می گوید آره اینجا داره دسته می یاد مگه تلویزیون نشون نمی ده. می پرسد چه کار می کنی و همین که دارم توضیح می دهم می گوید خداحافظ خیلی ممنون که زنگ زدی. هر دفعه دلم خیلی می گیرد.

۱ نظر: