شنبه، دی ۹



دیشب خواب دیدم رفته ام روی پشت بام. هوا گرگ و میش بود. سر چند تا گربه  روی بند رخت آویزان بود و چند تا گربه دیگر روی لبه پشت بام نشسته بودند و داشتند سرها را نگاه می کردند. یکبار جمعه که رفته بودیم برای صبحانه خانه سجاد از پشت بام خانه روبه رو عکس گرفته بودم. پشت بام توی خواب همان پشت بام بود. بقیه توی سالن نشسته بودند و منتظر بودند تا املت آماده بشود. من آمده بودم توی بالکن که سیگار بکشم بعد دیدم نردبانی روی پشت بام همسایه روبه رویی ست بغل یک در بسته و بغلش هم چندتا گلدان. دوربین را آوردم و عکس گرفتم. موقع فشار دادن شاتر داشتم توی دلم می گفتم اوه چه عکس خفنی بشود. عکس ولی خفن نشد. یک عکس خیلی معمولی.
صبح که بیدار شدم رفتم سراغ عکس، هی نگاهش کردم انگار اگر بیشتر نگاه می کردم سرهای گربه ها را روی پشت بام می دیدم. انقدر توی عکس چیزی را که توی خواب دیده بودم بازسازی کردم که بی خیال شدم آخر سر.
هفته های قبل ساعت را می گذاشتم روی 8 و تا موبایلم زنگ می خورد پتو را می کشیدم روی سرم. اما این دفعه گفتم بلند شو برو یکشنبه بازار یک کم چیزهای قشنگ ببین. موهایم را دوتایی بافتم اما دلم می خواست یک جور دیگر درستشان کنم مثلن جمع شان کنم بالای سرم. بعضی وقت ها که توی خانه موهایم را بالا می بندم حس ناامنی بهم دست می دهد. هر آن منتظرم که موها از آن بالا بریزند پایین. شق و رق راه می روم.

یکشنبه بازار خیلی شلوغ است.لابد چون نزدیک عید است. یکشنبه بازار تشکیل شده از چادرهای سفیدی که پشت سر هم ردیف 
شده اند و اندونزیایی ها و هندی ها و سریلانیکایی ها می ایستند زیرش و بساط می کنند. به قیافه هایشان این طور می خورد. همه چیز دارند از لباس و کفش تا میز و صندلی و  کتاب و  گوشواره و خیلی چیزهای دیگر. یک چیزی توی مایه های جمعه بازار پاساژ پروانه. دفعه قبل که امده بودم انقدر ذوق زده شدم که گفتم از این به بعد هر هفته می آیم اما بعد که به آخر خیابان رسیدم دلم می خواست زود برگردم خانه.

بیشتری ها یکی یک گلدان گرفته اند دستشان. اگر اینجا ماهی قرمز داشت حتمن ماهی قرمز هم می خریدند. می خواهم برای مرضی کیف چرمی بخرم و ساعت زنجیردار که در دارد و می شود انداخت گردن .البته می شود هم نینداخت و گذاشت توی جیب اما به هر حال زنجیر دارد. یک کیف برمی دارم و می اندازم روی دوشم. چرمش مثل سنگ سفت است، هر چه قدر  فشار می دهی همان طور زمخت می ایستد. فروشنده می گوید 30 یورو. 30 یورو برای این پاره آجر؟ تا وسط های یکشنبه بازار دنبالم می آید که تو هرچه قدر می خواهی بده می گویم نمی خواهم چرمش خیلی سفت است. این را که می گویم کیفم را می کشد. نمی دانم باید چه کار کنم. ترسیده ام خیلی . با دست دیگرم هلش می دهم عقب. تمام انرژیم را جمع کرده ام برای این هل دادن. مردم از کنارمان رد می شوند و انگار ما را نمی بینند. داد می زنم که کیفم را ول کند. بند کیف را ول می کند. یکی از آبنبات هایی را که گذاشته ام توی کیفم می گذارم دهانم. هنوز دوتای دیگر دارم. بهم قوت قلب می دهند. ساعت را هم پیدا می کنم همین که یک نگاه بهش می اندازم فروشنده شروع می کند به قیمت دادن. می گوید 12 یورو و بعد همین جور می آید پایین. 11،10،9،8،7... . نمی خواهم.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر