سه‌شنبه، دی ۱۲

تصویر یک روز گرم تابستانی که بعد 13 سال انگار دیروز اتفاق افتاده



تابستان بود و داشتیم ناهار می خوردیم. لوبیا پلو داشتیم فکر کنم. مامان را مسخره می کردیم. به چیزهایی که بهمان می گفت می خندیدم بلند بلند، به اینکه ما را با بچه های مردم مقایسه می کرد. یک دوره ای مدام داشتیم مقابله به مثل می کردیم و با هم سر جنگ داشتیم. چه بازی غمگینی بود. آخر بازی کسی که توانسته بود با سیل بدو بیراه ها طرف مقابل را به گریه وادارد برنده بود. گریه به معنی عقب نشینی بود. مامان همین که داشت با ما می جنگید و همزمان قاشق لوبیا پلو را می برد سمت دهانش یکدفعه گریه اش گرفت. قاشق راه رفته را برگشت و گوشه بشقاب فرود آمد.  تا قبل از آن گریه واقعی مامان را ندیده بودم. همیشه وقتی می خواست گریه کند چشم هایش را فشار می داد و چند قطره اشک از چشمش می آمد، عضلات صورتش را می دیدی که دارد شکل کسی که دچار مصیبتی شده را می گیرند و جمع می شوند اما انقدر مصنوعی که برایت مهم نبود. هرکس دیگری هم چشمش را انقدر فشار می داد همان قدر آب از چشم هایش می آمد. همیشه توی بهشت زهرا یا ختم کسی دستش را می گذاشت روی صورتش و می دیدی که  دارد زور می زند که چند قطره اشک از چشم هایش بیاید که بقیه نگویند پس چرا گریه نمی کند، پس چرا ناراحت نیست. نتیجه قرمز شدن چشم ها و کل صورتش بود. اگر می توانست و می شد اشک ها را جمع می کرد و به این و آن نشان می داد که بفهمند گریه کرده است. بقیه حواسشان به مامان بود؟ خودش اینطور فکر می کرد. اما این دفعه داشت واقعن گریه می کرد.  اشک ها همینجور از چشم ها به طرف چانه می رفتند و راه شان را به سمت لب های مامان کج می کردند. همیشه وقتی مامان را می بینم اولین تصویری که می آید توی ذهنم همین است. زنی که یک روز گرم تابستان با شوهر و دو تا دخترش نشسته اند و دارند لوبیا پلو می خوردند و از دست حرف های بچه هایش یکدفعه می زند زیر گریه. اتفاق های  آن روز کم کم برایم واضح می شوند. بابا که دارد ماست را قاطی لوبیا پلو می کند و وقتی مامان گریه می کند سرش را بلند می کند و با تعجب می پرسد چی شده و بدون اینکه منتظر جواب شود دوباره به غذا خوردن ادامه می دهد. در کنارش من و راضی که انقدر تحت تاثیر قرار گرفته ایم که می زنیم زیر گریه. صدای مامان با گریه اش قاطی می شود و حالت ناله به خودش می گیرد، می شنوی که می گوید شما همیشه من را مسخره می کنید، اما از یک جایی به بعد اتفاق های آن روز را ول می کنم و دیگر ادامه اش نمی دهم. تصویر خنده مامان جایش را می گیرد که  پسته و تخمه را از توی کابینت درمی آورد و می گذارد جلویم و می گوید این ها را برای تو نگه داشته بودم به کسی نده، خودت بخور. بعد دوباره عذاب وجدان آن روز خر خره ام را می چسبد. صبح مامان بهم زنگ زد. می گفت دلش برایم تنگ شده و پشت سر هم ماچم می کرد. می توانستم مجسمش کنم که دارد لب هایش را غنچه می کند و صدای ماچ کردن درمی آورد. از صدایی که تولید می شد می خندید. از صدای ماچ های پی درپی که از این طرف گوشی می شنید، خنده ش می گرفت. می گفت صدا نمی آید محکم تر.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر