یکشنبه، دی ۲۴

حلقه جدا افتاده از خیل عظیم حقوق بگیران



کلاس تمام می شد و می رفتم سوار اتوبوس می شدم که بروم میدان انقلاب سرکار. سال اول دانشگاه من توی ایسنا کار می کردم . فکر می کردم خیلی خوش شانسم که با این سن کمم(نوزده سال) کاری دارم. توی ذهنم برای خودم داستان ها می ساختم از منی که هیچ کس نبود و قرار بود تا چند وقت بعدش توی کارش پیشرفت کند .آن موقع ها مثل الان نمی گفتم پیشرفت کنی که چی. بعد از چک و چانه زدن های زیاد با مسئول بخشی که تویش کار می کردم موافقت کردند که بروم سرویس تجسمی. با خانمی کار می کردم که دوست مرضی بود.  پنج شش ماهی بود که کار می کردم و حقوق نمی گرفتم. به  بابام گفته بودم کار پیدا کرده ام و دیگر پول تو جیبی نمی خواهم البته پول زیادی هم نمی گرفتم انقدری که باهاش بتوانم بروم دانشگاه و برگردم خانه. بی پول بودم و خرجم را مرضی می داد. جالب است نه؟ تو می خواهی مستقل باشی بعد خرجت را یکی دیگر بدهد. یک روز به من و چند نفر دیگر گفتند بروید حساب باز کنید بهتان حقوق بدهیم. اولین حقوقم را گرفتم . سیصد و بیست و هفت هزار تومان. از همه بیشتر حقوق گرفته بودم. براساس تعداد خبر به هر کسی حقوق می دادند . از ما ه های بعد دفترچه ای درست کرده بودم و تعداد خبرها را تویش می نوشتم. شنبه دو تا خبر. یکشنبه سه تا. چهارشنبه سه تا. بعد تعداد هر کدام را ضربدرپولش می کردم و حقوق سر ماهم را قبل از اینکه بدهند حساب می کردم. یک روز مصاحبه ای کردم با یک آقای کاریکاتوریستی که نباید می کردم چون خانمی که دبیرم بود باهاش مشکل داشت و با هم دعوا داشتند. با هر کس مصاحبه می کردی باید از قبل به دبیر سرویست می گفتی. مصاحبه را بردم نشانش دادم. اسم طرف را که دید مصاحبه را پاره کرد و گفت چرا باهاش هماهنگ نکرده ام. گفتند دو هفته نیا تا تکلیفت معلوم شود. دو هفته نرفتم و بعد از دو هفته گفتند که اخراج شدی دیگر نیا. یک روز رفتم برای اینکه دلایلشان را بدانم گفتند حاضر نیستند کوپن شان را برای من خرج کنند. دوستی داشتم که او هم مثل من از ایسنا اخراج شد چون با هم زیاد می خندیدیم و می گفتند حجاب مان نامناسب است. یک بار داشتیم وسط تحریریه می زدیم روی میز. تولد یکی بود و رقص چاقو می کردیم. آقای مسئول یکدفعه در را باز کرد آمد تو گفت آن از وضع کار کردن تان این هم از این وضع. کاباره باز کردید؟ قیافه های خودمان که داریم زور می زنیم که جلوی خنده مان را بگیریم  هنوز یادم است. هر چند وقت یک بار دوستم را می دیدم و با هم از خاطرات ایسنا می گفتیم . تنها چیز مشترکی که باهم می توانستیم ازش حرف بزنیم همین بود که مدام بگوئیم چرا با ما اینطوری کردند و اگر ما توی ایسنا می ماندیم حتما برای خودمان تا حالا کسی شده بودیم. کی شده بودیم؟ بعد از یک مدتی دیگر دلم نمی خواست دوستم را ببینم چیزی که باعث پیوندمان می شد آزارم می داد. بعضی وقت ها می گویم کاش می رفتم بیشتر تلاش می کردم . بیشتر اصرار می کردم بعد می گویم آخرش که چی من هم می شدم مثل همه آدم هایی که تمام این سال ها پشت میز نشسته اند و اسیر دست و پاگیر کارشان شده اند اما آن موقع ها اینطوری  فکر نمی کردم دوست داشتم کارم برایم همه چیز باشد . صبح بروم سرکار و شب با دست پر برگردم واین چرخه همین جور ادامه داشته باشد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر