پنجشنبه، اسفند ۱۰

تیم مجازی



با هم اتاقی ها دعوا کردم. دعوای خفن. از این دعواها که وقتی داری حرف می زنی تن و بدنت می لرزد. هی سعی می کنی روی صدایت تمرکز داشته باشی و نمی شود. هی می بینی بیشتر دارد می لرزد. نمی دانی حواست به لرزش صدا باشد یا چیزی که داری می گویی. هر چه قدر هم که بخواهی کنترلش کنی انگار بدتر می شود. دعوا سر چی بود؟ حوصله تعریف کردن ندارم. برای خیلی ها تعریف کردم و همه هم حق را به من دادند اما راضی نیستم. فکر می کنم یک جای کار می لنگد. فکر می کنم این خیلی ها با شنیدن حرف های طرف دیگر دعوا حرف شان را عوض می کنند و حق را به دیگری می دهند. می خواهم حق جمع کنم؟ دلم خنک می شود از اینکه ببینم یک تیم فرضی پشتم هستند و هوایم را دارند؟ هم آره هم نه. دوست دارم بدانم ایراد از من است که موقع خداحافظی همیشه دعوایم می شود یا دفعه های قبلی هم که کار به دعوا کشیده باز حق من بوده. همه ش دارم برای خودم دنبال موارد مشابه می گردم  که به خودم بفهمانم اشکال از من نیست اما خب لابد بی تقصیر هم نیستم که کار به دعوا می کشد.
صورت دختری که جلویم ایستاده بود و داشت داد می زد مثل شکلک هایی بود که طرف داغ می کند و یک دفعه قرمز می شود و بعد بامب. صورت من هم حتمن همین طور بود. انقدر خنده دار. هی می خواستم بزنم زیر خنده. ولی خب صدتا کار را باهم نمی توانستم بکنم. یعنی نمی توانستم هم داد بزنم هم لرزش صدایم را کنترل کنم و هم بخندم. هی دهانش به اندازه تمام صورتش باز می شد و من دو ردیف دندان های سفید می دیدم و دهانی که بالا و پایین می رفت. چشم هایی که وق زده به جلو من  را نگاه می کردند و نفرت ازش می پاشید توی سر و صورتم. بعدش هم که سرو صداها خوابید، در هر کدام از طرف های دعوا غلیانی از عقده و کینه و نفرت اوج گرفت لابد. برای من که اینطوری بود. داشتم از تو می سوختم و نمی توانستم کاری بکنم. هی می گفتم خب تمام شد حالا آرام باش اما نمیشد. اگر یک تشت اب هم رویم خالی می کردند باز فایده ای نداشت برای اینکه داشتم از تو می سوختم. بعد چی شد ؟ طرف رفت نشست توی آشپزخانه شروع کرد به جمع آوری حق. بعد همه هم حق را بهش دادند. آنهایی هم که طرف دعوا نبودند باهام بد شدند. سنگینی نگاه ها داشت ویرانم می کرد. حتی یکی از آنهایی که  اصلن طرف حسابم نبود  موقع خداحافظی زد به در  و دستی برایم تکان داد که بقیه نبینند دارد باهام خداحافظی می کند. منم تا می توانستم جوابش را بلند دادم که بقیه بفهمند دارد باهام خداحافظی می کند. نمی دانم از گروه شان طرد شد یا نه . نشد. بعد خانه خالی شد. من ماندم و همین لپ تاپ و یک تیم مجازی که از چیزهایی که برایشان تعریف می کردم به وجد می آمدند. کاش این تیم مجازی اینجا در کنارم بودند و با بدرقه شان می فرستادنم به زمین حریف. هرچه داشتم و نداشتم به تیم مجازی گفتم. عصبانیتم دیگر نمود بیرونی نداشت. لپ تاپ را نشان شان دادم گفتم فکر نکنید من پشتم خالیست همه اینها حق را به من می دهند. باور نکردند.

۱ نظر: