یکشنبه، بهمن ۲۹




یادم نیست توی آشپزخانه داشتیم چی کار می کردیم که بحث به اینجا کشید.  من گفتم یک بار داشتم از کلاس برمی گشتم خانه. توی تاکسی نشسته بودم و آقایی کنارم نشسته بود. دستش را گذاشته بود وسط صندلی بین خودم و خودش و من هر لحظه منتظر بودم که دستش را بگذارد روی پای من. در نتیجه همان طور که داشتم بیرون را نگاه می کردم و چیزی نمی دیدم و تمام حواسم به دستش بود، یکدفعه برگشتم و نگاهش کردم. طرف آلتش را گرفته بود دستش و داشت باهاش ور می رفت. زدم به شانه راننده که برگردد نگاهش کند. همخانه ها جیغ زدند از هیجان. گفتند واقعن ؟ گفتم آره خب. گفتند تو چه رویی داشتی. راننده زد روی ترمز و برگشت عقب را نگاه کرد اما خبری نبود. گفتم باید پیاده اش کنید گفت خانم دو دقیقه دیگر می رسیم. توی این فاصله آقایی که آلتش را درآورده بود بهم گفت دیوانه مریض و من تنها کاری که در آن لحظه ازم برمی آمد این بود که بزنمش و همزمان گریه کنم.
دوست همخانه می گوید بچه بوده و یکی از فامیل هایشان دستش را می گیرد و می برد توی اتاق. بهش می گوید بیا قایم موشک بازی کنیم، برویم زیر تخت قایم شویم. می روند زیر تخت و یکدفعه می بیند شلوارش آمده پایین و یک چیز داغ و نرمی را پشتش احساس می کند. می گوید خیس بود و تمام صورتش جمع می شود که  یعنی خیلی چندشش شده. چون نمی دانسته چیست می پرسد ای وای چرا شلوارم اومده پایین. ای وای این دیگه چیه. صدایش را بچه گانه می کند و ما به خنده می افتیم. می گوید طرف آدم ناطوری را پیدا کرده چون من نمی توانستم یکجا بند شوم ، بعضی وقت ها بهش فکر می کنم و انگار همان موقع یکی دارد خودش را می مالد بهم، جلوی دهنم را گرفته که سر صدا نکنم و آرام بگیرم.
همخانه دیگرمی گوید یک روز رفته بودیم خانه عمویم، دو تا پسر داشت که همسن هم بودیم. همه هفت ساله مان بود. بعد می خندد و دستش را می گیرد جلوی صورتش، خجالت کشیده.  می گوید داشتیم توی اتاق بازی می کردیم. نمی دانم چرا هرچی می گویند سریع می آید جلوی چشمم. سه تا بچه دارند توی اتاق بازی می کنند. پسرها می گویند بیایید برویم توی کمد. می روند توی کمد. دختر موهای طلایی دارد و پیراهن سفید با گل های صورتی پوشیده. می گویند پیراهنت را بزن بالا. دختر می زند بالا. پسرها شلوارهایشان را می کشند پایین یکی از پشت خودش را به دختر می مالد و یکی از جلو. بعد می آیند بیرون. دختر می گوید بچه ها درسته هیچ کس ما رو ندید ولی خدا که دید.
یک بار رفته بودیم خانه یکی از فامیل های مامان و من بچه بودم . هیچ کس فکر کنم خانه نبود یا آن طرف بودند و حواسشان به من نبود. آقای فامیل دستم را گرفت و گفت بیا می خواهم یک چیزی نشانت بدهم. رفتیم توی آشپزخانه. گفت چشم هایت را ببند و من منتظر بودم شکلاتی چیزی بهم بدهد. گفت دست هایت را بیار جلو. من دست هایم را بردم جلو. بعد یک چیز نرمی توی دست هایم احساس کردم. چشم هایم را زود باز کردم و یک چیز خیلی بزرگی دیدم توی دست هایم. آن موقع ها با دختر دایی ام کنجکاوی می کردیم درباره اینجور چیزها ولی اولین بارم بود که داشتم از نزدیک می دیدم. آقای فامیل همینجور که با دستش من را گرفته بود چشم هایش را بست و گفت که یک کم فلانش را بمالم. منم به گریه افتادم. همخانه ها می گویند آخی عزیزم. بعد شروع کردند داستان های دیگری هم تعریف کردند از چیزهایی که شنیده اند. حوصله گوش کردن نداشتم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر