سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۴

یک روز در شهر کتاب



آقایی با کت و شلوار خردلی و عینک ری بن می آید جلو می پرسد کتاب جدید عباس میلانی را دارید همان که درباره حکومت شاه ست و بعد از کتاب هویدا چاپ شده. برایش توی کامپیوتر سرچ می کنم. نداریم. تشکر می کند و  هاج و واج همانجا می ایستد و حالا که ازش دور شده ام نگاهم می کند مردد. می آید جلو می گوید خانوم ببخشید می خواستم ازتان خواهش کنم شما که اینجا کار می کنید حتمن قشر روشنفکر زیاد می آیند اینجا می شود بهشان بگویید به هاشمی رای بدهند؟ قشر روشنفکر علامت یا مشخصه خاصی دارند که من بهشان این را بگویم؟ حواسم به انگشترهای طلا و گردنبندش است. می گوید ما آن زمان خیلی بی شعور بودیم که انقلاب کردیم. من طرفدار حکومت نیستم اما الان شرایط حساس است اگر به هاشمی رای ندهیم وضع از این بدتر می شود. هاشمی مورد تایید آقاست و  اگر ما رای بدهیم حتمن رئیس جمهور می شود. همکارم می آید جلو و وارد بحث می شود. همکارم نمی خواهد رای بدهد. میتینگ دو نفره ای تشکیل داده اند. موبایلش چندبار زنگ می خورد اما جواب نمی دهد مصر است همکارم را قانع کند که حتمن باید در انتخابات شرکت کرد. گوشی را برمی دارد و چند بار می گوید الو و قطع می کند. مطمئنم صدا می رسیده و حرف نزده. می گوید اگر وقت داشتم می امدم اینجا با قشر روشنفکر صحبت می کردم. موقع گفتن قشر روشنفکر دندان طلایش بیشتر معلوم می شود.
خانمی می آید می گوید به دوستش می خواهد کتاب هدیه بدهد. می پرسد پیشنهادم چیست. می گویم رمان خوب است. از زیر عینک نگاه با توپ پری می کند که دوستش آقاست. می گویم خب آقاها هم رمان می خوانند. می گوید رمان برای هدیه خوب نیست. می برمش قسمت کتاب های نفیس. دو تا حافظ  برمیدارد و می گوید دوستش استاد زبان فرانسه است حافظ دو زبانه خوب است که غلط های ترجمه را هم بتواند بگیرد و سرگرم شود.
پسری ده ساله ای به پدرش گیر داده که کتاب هولوگرافیک می خواهد. چاق است و صدای مردانه ای دارد. پدرش هی صدایش را بچه گانه می کند جوری که توجه بقیه جلب شود می گوید آخه این کتاب که مناسب تو نیست بابایی. یه کتاب نمی خوای عکس کشتی داشته باشه، عکس ماه و ستاره داشته باشه؟ پسر با صدای مردانه دوباره می گوید همان کتاب را می خواهد. پدر با صدای بچه گانه می گوید آخه نمیشه که پارسا جان یه کتاب بخر که عکس داشته باشه بشینی عکساشو نگاه کنی سرگرم بشی. عکسای رنگی. پسر حرفش را به کرسی نشانده.
آقایی که هفته ای دو سه بار می آید کتاب نفیس می خرد امروز هم امد. یکبار یک و نیم میلیون تومان برای یک حافظ خرج کرد و دو بار دیگر هم عکسای طبیعت ایران و ایران به زبان انگلیسی خرید هر کدام پانصد و پنجاه هزار تومان. هی خواستم بهش بگویم بهتر نیست این همه پول را خرج مدرسه سازی کنید یا نه بریزیدش توی جوب ولی هر دفعه نیاید این همه پول خرج کتاب هایی کنید که فقط می شود با جرثقیل بلندشان کرد  گذاشت توی کتابخانه و دوباره با جرثقیل ورشان داشت؟ چند بار سرک کشیدم از پنجره ببینم با خاور می آید یا نه. دیدم با شانه ای که از حمل کتاب ها کج شده بود کنار خیابان ایستاد و دربست گرفت.امروز هم یک چرخی زد دور کتاب های نفیس و انگار چیز دندانگیری پیدا نکرد. یک کم کتاب های دیگر را بی رمق ورق زد و بعد هم دو تا خیام جیبی نفیس برداشت رفت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر