سه‌شنبه، آبان ۲۸

ظرف غذا رو می گیرم جلوی آقا که برام جوجه کباب بریزه. یه ماست برمی دارم، یه لیمو و یه کم نوشابه می ریزم توی لیوانم. پشت سرم خانوم های مقنعه سر کرده با مانتو شلوارهای یکدست نشستن پشت میزهای گرد. قسمت زنونه از قسمت مردونه جدا شده. سر میزا گلدون گلای مصنوعی هست و پرده ها والان دارن. همه چیزایی که منسوخ شده و توی کمتر خونه ای هست اینجا پیدا میشه. ما از این گلای مصنوعی نارنجی و قرمز چند سال پیش تو خونمون داشتیم. الان با دیدن اینا چه خاطره هایی که برام زنده نشده. می رم می شینم پشت یه میز. خانوم میز بغلی داره درباره بچه اش حرف می زنه. میگه امیرعلی دیشب خودشو زده بود به خواب، باباش که درو وا کرد همچین پرید بغل باباش که نزدیک بود بیفتن زمین. در ترشی رو باز می کنه می گیره جلوی بقیه. سبزی خوردن هم آورده. اگه منم سر اون میز نشسته بودم الان یه گوشه ظرفم ترشی بود و گوشه دیگه ش سبزی. کفشم پاره س. پشت کفشم. جورابم هم ازش زده بیرون. خانوم میز بغل می فهمه میگه بده بیرون برات بدوزنش. یه اتفاقی که برام تو روزای اولی که هر جا کار می کنم می افته اینه که  مغزم کند میشه. هر حرفی رو باید دوبار بهم بگن تا بفهمم. منظور آدما رو دیر می گیرم. میگم ئه مگه اینجا کفشم می دوزن. میگه اینجا؟ نه نه کفاشی بیرون. می خندم  ولی دیگه واسه خندیدن دیر شده. محو غذا خوردن آقایی م که روبه روم اونور پرده نشسته. سه قاشق رو پشت سر هم می ذاره دهنش. یه توقف سی ثانیه ای میکنه. یه کم دهنش می چرخه و دوباره سه تا قاشق دیگه پشت سر هم. اونی هم که کنارشه یه جوری غذا می خوره که من خیلی تو جاهای مختلف دیدم. با انگشت اشاره ش  جوجه رو هدایت میکنه سمت قاشق، وقتی به قاشق نزدیک شد با یه حرکت هولش میده توی قاشق بعد ماست رو می  ریزه روی برنج و می بره سمت دهنش. یه قلپ نوشابه هم روش. این ساعت روز یعنی ساعت یک و نیم توی همه اداره ها و کارخونه ها و کارگاه ها یه عالمه آدم چنگالاشون رو گذاشتن کنار و با انگشت اشاره شون غذا رو هل میدن سمت قاشق. می تونم شرط ببندم.

خانومی میاد میگه اشکالی نداره سر میز شما بشینم؟ یه لبخند گشادی می زنم که بعدش خودم تعجب می کنم. میگم اصلن خواهش می کنم. در شوری که با خودش آورده رو باز میکنه میگه بردار. می تونم بگم این کارمندی ترین جاییه که تا حالا توش کار کردم. از این نظر میگم که همه زن و بچه و شوهر دارن. ساعت 8 میان سرکار سه بعدازظهر شیفتشون رو با یه عده دیگه عوض می کنن. سوار سرویس میشن و میرن خونه هاشون تا فردا دوباره همون سرویسا بیاردشون همینجا. اینجا منو یاد محل کار بابام می ندازه. وقتی بچه بودم دو سه باری رفته بودیم محل کارش واسه مراسم. نیمه شعبون یا مولودی امام باقر، امام صادق، امام رضا. خانواده های کارکنا می شستن دور یه میزای گردی مثل تالارای عروسی. مثل اینجا . زنا همه چادری بودند و مردا که بابای منم جزوشون بود همه با ریش های پرپشت ، یقه های بسته و تسبیحی که  توی دستا بالا و پایین می شد کنار زناشون می نشستن. هر چند دیقه یکبار از میوه ای که پوست می کندن می گذاشتن دهن بچه ها. موقع شام  که می شد چشما برق می زد. ما که تا اون لحظه داشتیم می دوئیدیم می نشستیم سرجامون. دیگه کسی دست نمی زد. کسی با کسی حرف نمی زد. موزیک قطع می شد. زنا قاشق رو از لای چادر می رسوندن به دهن شون. مردا هم توی ماراتن از پیش تعیین شده شرکت می کردن. برنج از دهن شون می ریخت پایین  ماست می مالید به ریش هاشون.

میگم غذام تموم شده در صورتی که ظرف فلزیم نیمه پره. میگه نمی دونم چرا شورم انقدر نمکش زیاده آخه داشت کپک می زد، هر روز صبح بلند میشم آب و نمک بهش اضافه می کنم. ظرفم رو می برم می ذارم بین ظرفای کثیف. آقا میگه هیچی نخوردی که. لبخند می زنم. میگه ماستتم که نصفه خوردی دوباره می خندم. از در میرم بیرون. داد میزنه  همینه انقدری موندی. 

۴ نظر:

  1. نوامبرم خوندم، اونجایی که انگار ایتالیا بودی، خیلی نرسیدم کنکاش کنم، این شهر کتاب و آرش و اینا رم خوندم. بعد تعجب کردم که چرا وبلاگتو انقدر دوست دارم، جدی. زیاد دیده بودم وبلاگتو اما شاید اسمشو دوست نداشتم ، من از اونام که فریفته ی ظاهرن. بعد الان می بینم که ئه، چه دیر دیدم.

    پاسخحذف
  2. آره اسم وبلاگم خیلی بده در صورتی که اولش فکر می کردم خیلی خوبه :)
    مرسی که می خونی

    پاسخحذف
  3. سرم خیلی شلوغه، اما یک موقعی حس فارسی خوندن و بلاگ خوندن در من زنده میشه و میام سراغ بلاگ هایی که خوندنشون رو دوست دارم، بلاگ تو رو هم همینطوری همه اش رو خوندم در طی چندین ماه. با زندگیت کمی آشنا شدم و احساس می کنم می شناسمت با نوشته هات. خیلی خوشگل می نویسی. از بلاگ اگر اشتباه نکنم خواهرت مرضیه اولین بار باهات آشنا شدم. آن دیگه خیلی باحال فکر می کنه و می نویسه. عاشق نوشتنشم اما تو خیلی صمیمی تر می نویسی. برات بهترین ها رو آرزو می کنم و امیدوارم بیشتر بنویسی. مواظب خودت باش.

    پاسخحذف
  4. مرسی که می خونید
    امیدوارم برای شما هم بهترین ها پیش بیاد

    پاسخحذف