سه‌شنبه، تیر ۲۴

باید بیای یادگار جنوب


خیابون اعرابی رو که مستقیم بری می رسی به در ملاقات زندان اوین ولی من اینو نمی دونستم بنابراین یه دور شمسی قمری زدم. اول سرپایینی رو رفتم بعد سربالایی رو. رفتم تو کوچه های اطراف و پنج دقیقه بعد دوباره سرکوچه، همون جای قبلی بودم. راضی و مامان بابا هم به همین وضع دچار بودن. خاندان رسولی تو کوچه های اطراف زندان آواره شده بودن. راضی جون کجایی؟ پنج دقیقه دیگه اونجام ولی پنج دقیقه بعد خبری نمی شد. راضی جون رسیدی؟ نه من شهرک بوعلیم. ساعت از دوازده شد یک ولی خبری از راضی جون نشد. جلوی در ملاقات وایساده بودم و دیگه کم کم داشت ترس برم می داشت، مرضی تو چند قدمییم بود و دستم ازش کوتاه. راضی ماشین رو گذاشته بود اون پایین مااینا و آژانس گرفته بودن. پیاده که شدند بعد از خاموش کردن موبایل هامون و تحویل دادنش پرده رو کنار زدیم و وارد سالن بزرگی شدیم و بعد از پر کردن کارت صورتی همراه ساکی که توش لباس و حوله و دمپایی و پتو و لیف و شامپو و خوراکی بود می رفتیم بالا و مرضی می اومد پشت کابین شیشه ای. هرچند که نیم ساعت بعد فقط لباس و پتو و حوله رو ازمون گرفتن و ساک و با باقی چیزایی که مونده بود رو تحویل خودمون دادن. فاطی جون از همین حالا داشت بی تابی می کرد و اشک می ریخت و همین جور که از پله ها بالا می اومد و گوشش بدهکار هیچکدوم از اونایی که بهش داشتن دلداری می دادن نبود، می گفت آخه دست خودم نیست. برای ابوالفضل هم بالا اومدن از پله ها خیلی سخت بود داشت شر شر عرق می ریخت ولی وقتی دید بقیه هم به همین درد دچارن خیلی آروم شد. 

مرضی با مانتو گلدار قرمز و شال سبز همونجور که اون روز رفته بودیم اومد، خندون، برعکس اون روز. حتی موهاش رو هم همونجوری با کش بسته بود . کافی بود پنج روز برگردیم عقب و مرضی کوله رو بندازه رو دوشش، یه چندمتر بریم عقب تر و بشینیم تو ماشین و از اونجا دور بشیم ولی به جای همه اینا اومد نشست رو صندلی پشت شیشه و چهار عضو خانواده رسولی هم نشستن اینور. بهمون بیست دقیقه وقت داده بودن که بشینیم و تماشا کنیم و هرکی گوشی رو می گیره به لب های مرضی خیره بشیم ببینیم چی داره میگه. اولین بار بود که انقدر نزدیک بود و دست نیافتنی. دوست داشتم همه زندگیم رو بدم ولی اونور شیشه باشم. می تونستی دستت رو بگذاری رو شیشه و اونم دستش رو بگذاره  رو دستت ولی فقط سردی شیشه بین تون باشه، نتونی دستش رو بگیری و فشار بدی یا نتونی دست بکشی رو صورتش ببینی واقعیه یا نه. اگه این شیشه ها نبود می دیدی که چجوری ابوالفضل بغلش می کنه و مرضی هی میگه دارم خفه میشم بابا گرمه، یا فاطی چجوری ماچ های رگباریش رو می بنده بهش. فقط از پشت شیشه داشتی تماشا می کردی که چه جوری یدفعه شادی جای غم رو تو چشماش می گیره و همه صورتش می خنده یا چه جوری یکدفعه کاسه چشمش پر از اشک میشه ولی چیزی پایین نمی ریزه. اگه یه کم دقت می کردی می دیدی که میگه زود می گذره، اگه یه کم بیشتر دقت می کردی می دیدی که داره میگه اینجا خوبه، همه چی هست. فقط هیچ کدوم از اینا تا وقتی خودت گوشی رو بگیری صدایی نداشت تلاشی بود برای لبخوانی که بین چهار عضو خانواده در جریان بود.

گلیم می بافت و ورزش می کرد و کتاب می خوند و به قول خودش دیگه هیولای اینترنت تمام روزش رو نمی خورد. خوب می خوابید و حتمن خوب به تن خودش نگاه می کرد و خوب به چیزای دور و ورش خیره می شد و از بالای تختش که روبه پنجره بود به درختای هواخوری نگاه می کرد و کیف می کرد. داشت برای مامانم با قلاب رومیزی می بافت. با دستش اونور شیشه یه دایره کشید. فاطی جون اینو که شنید گل از گلش شکفت ولی مثل همیشه دیگه نگفت یدونه م برای زن عموت بباف.
 مرضی گفت یه خانومی هست به اسم مهوش که بهائیه و نه ساله تو زندانه ولی به همه خیلی روحیه میده،  یکی دیگه هفت ساله اونجاست ولی زندان انگار جزئی از روند طبیعی زندگی شونه و مختلش نکرده. دیشب برای یکی تولد گرفته بودند و همه لباسای قشنگشون رو پوشیده بودن. همه نوبتی آشپزی می کردن و اگه ملاقات حضوری می بود از غذاهایی که پختنه بودند برای خانواده شون می بردن. امروز هم هم بندیا می خواستن دست پخت مرضی رو  بخورن که براشون پاستای بادمجون و کدو درست کرده بود، حتمن به همین زودی ها بوی خوراک مرغ و قارچش هم توی سالنا می پیچید و هوش از سر بیست و سه نفر دیگه می برد.

زنگ که خورد و توی سالن پیچید همه استرس گرفتند که یک هفته دیگه باید صبر کنن تا دوباره بیان پشت این شیشه ها.  هرکی گوشی رو از دست اون یکی می کشید و بوسه هایی بود که از اینور شیشه به اونور فرستاده می شد. فاطی که دید زورش به بقیه نمیرسه و نمی تونه گوشی رو از راضی جون بگیره هی با انگشت زد به شیشه، فکر می کرد اگه بزنه بهش مانع پایین اومدن پرده و پوشیده شدن همه چیز میشه.

چهارشنبه، تیر ۱۸

مگه راهش میده غم؟


مثل اون سال نبود که همه تو سرما وایمیستادن پشت در و هی می کوبیدن به در که یکی  دلش بیاد از رو صندلی بلند بشه ، در رو باز کنه و  جواب بده . اینجوری نبود که مردم ردیف روی سکو جلوی در نگهبانی وایساده باشن  هی التماس کنن به سربازا که تو روخدا این نامه رو ببر شعبه فلان بده به قاضی فلان یا تو رو خدا این قرصا رو برسونید به دست فلانی . دیگه از  همهمه اون سال خبری نبود. دیگه کسی رو جلوی در هل نمیدادن و بیرون نمی کردن. حالا اتاق نگهبانی به اون کوچیکی تبدیل شده بود به یه سالن بزرگ که صندلی داشت و بین صندلیا گلدونای بزرگ گذاشته بودن و دیوارا و کف رو چوبی کرده بودن.. چند نفر اون سال گفته بودن خدا اینجا رو رو سرتون خراب کنه؟ یا چندنفر داد زده بودند خدا بیاره اون روزی که شماها نباشید. ولی حالا چی؟ ساختمونای جدید به زندان اضافه کرده بودند و همه چیزش نو شده بود، داشت به یه موجود کامل تبدیل می شد ولی چیزی از نکبتش کم می کرد؟ چیزی از تنفر اونایی که نشسته بودن کم می کرد؟

 پشت این ساختمون یه شهر بود که خیلیا داشتن توش زندگی می کردند زندگی که نه، یه جور مسافرت بود. به قول تو یه جور مهاجرت که هرکس بالاخره یه بار تو زندگیش باید تجربه ش می کرد. چه افتخار بزرگی بود براش که تو اونجا بودی. چه قدر زندگی اونایی که اون تو بودن رنگ می گرفت. چه قدر مسافرتشون دل انگیز می شد، چه  روزهای خوب و بی نظیری از این به بعد در انتظارشون بود. یه عیش مدام بود حتمن.